نفس گرم مهتاب

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

 

 

پیراهن رنگی ات را به سر م به پیچ

تا ته مانده های شراره های آفتاب که بر مغزت پیچیده است

را بر چهره ام نشاء کنم

من تبلور درد ها و حرمانهای تو ام

که نیلوفر زاران خزر را بر سینه ات الصاق می کنم

چگونه این ته مانده بر شراره های آفتاب

نقب می زند و تارک نگاهم را به ستاره پیوند می دهد!

بیا به درد هم باور داشته باشیم

و هر روزنی از آفتاب را ستایش کنیم

کار را از ازل به ستائیم

و روزنه های امید و چالش را از آفتاب بیا موزیم

که چگونه بر مغز فولاد می کوبد

و آن را منفجر می کند .

 

ماه از روزنه های پنجرهء اطاقم

نقب به چشمان منتظرم می زند

سر مای سختی بر درختان آلوچه که بستر سرد

قرقاولان کو هپایه های درختان زیتون اند؛

پوشیده است

و جیر جیرکها در فضای مهتابی شب

بر پوست شب چسبیده اند

و آواز های حزن انگیز سر می دهند

و گله از سر مای شب میکنند

من در هجران تو به آسمان پر ستاره می نگرم

و حواسم را بر گرد مهتاب می سایم

وقتی حرف می زنی

شراره های آتشی سهمگین بر افکارم حمله می کنند

شراره هائی که از ارکان فلسفهء آلمان

به کومون های اولیه ء این خاک

که در دالانهای شاهنامه آذین شده اند

پیوند دارند

اما ماه هم چنان می تابد

و قر قاولان رنگین دم ؛ دم آویخته اند بر شاخه های سرد 

و از شبی سهمگین برای کودکان خیابانی خبر می دهند.

 

من نگاهم در بوسه های تو شکوفه می دهد

و گلهای نسترن را در با غچه های بهاری می کارد

و انار و اطلسی های بیابانی را بر سفره ات آذین می کند

در این شب سیاه و سرد زمستانی

پیراهن های رنگینت بالشی برای تن سرد من اند 

و احساسم را به غروب مطلق  ثانیه ها می برند

و دگردسی زمان را تا لحظه ای از ثانیه ء غرور انسانی

که بر تیرک اعدام بوسه می دهد

بر مغزم مچاله می کنند

من خوابهای جوانی ام را بر چهره ء زمخت تو

پرتاب می کنم

و روز را آبستن یک جوانه از گندم؛ در شالیزاران بهاران .

 

بیابیا ای ستارهء مهتابی من

من در پوست تو زیبا ترین ترانه را به گوش دختران این دشت

خواهم سرود تا مرغزاران سر سبز گل ذرت در آن نشاء شوند

و شهر از انار و قمرهای خیابانی پر شود

و دختری در لای علفهای مرده سلامهای حزن انگیز ندهد

و مهتاب بر اشکهای فرو خفتهء این جنگل

پیغامهای خود را گره زند

و شب سیاه بیابانی با علفهای هرزه اش خاموش گردد

و خورشید و ماه دو دوست انسان بر چهره ء محروم کودکان

زیباترین ترانه را بتابانند .

 

من در پیچک مهتابی تو بدنیا می آیم

و هر لحظه آبستن یک شقایق می شوم

و در روزنه های مهتابی آبی رنگ که انعکاس دریاهای

بی مرز است؛ نفس گرم مهتاب را به

شریانهای دختران روستائی تزریق می کنم

تا زیباترین کودک قرن را آبستن شوند

و انسانیت را هم چون یک گل یاس سفید

روی دیواری های کاهگی نشاء کنند

و باد گرده های آنرا بر همهء زمینهای بی مرز

بپاشاند تا انسانیت که هم چون مهتابی برپوست

دریا می نشیند؛ برروی زمین سیراب شود

و لاله ها دوباره از صخره های زمخت این خاک

پر گردند و زنی با طلا و پوند معامله نشود

و بهای انسان فقط میزان آزادی اش باشد

که براین خاک طلوع کرده است .

 

وقتی طلوع می کنی هم چون خورشید؛ انسانیت

در تو تراوش می کند

و اشکهای کودکان خزیده از سر ما جای پائی در این

مرغزار خواهند یافت

و آدمییت اوجی خواهد گرفت

و رسم این زمانه با ریال نخواهد بود

و هنر در مغز کودکان نقاشی خواهد شد

و آب باریکه ای از هستی بر شالی زارانی که

زنان با پاهای آبسه کرده در آن در نشایند؛

خواهد تابید

و روستا های گلی کردستان وبلوچستان

مدرسه و درمانگاه خواهند داشت

و من به تو آفتاب را مهمان خواهم کرد

که سهم هر کس به میزان شیر مادرش تقسیم شود

و گل بته ها به تساوی تقسم شوند

و سهم ماریه دختر خوشبخت ده ام

و سهم دختر مشهدی رحمان هم

با سهم دختران آفتاب یکسان شود

من دلم می خواهد که سهم ها مثل آفتاب

در تمام روزنه های هستی این خاک به تساوی

قسمت گردند

و هر کس به اندازه ء آفتاب خلاقیتش تولید کند

و به اندازهء نیازش از آفتاب ببرد

زیباترین هدیه ء انسان تساوی بودن است

کومون زیستن است

و خاطره چون کومون گذاشتن است .

 

نگاه: به باران به مرداب های خزیده در باران

به مردمکهای حیات یک جغد پیر

به بادبادکهای اوج گرفته در ساحل

به پرستو های بهاری مهاجر

به لانه های قرقاولان و پرندگان خزیده در کوهپایه های البرز

در تمام این نگاه ها زندگی همچون موجی از جویبار ؛

که درتمام شعاعهای نورانی ستارگانت می درخشند؛جاریست

باورم کن وقتی برابر شدی

تازه آفتاب را خواهی دید و تاریخت

نوشته خواهد شد که در کدام فضا وزمان

 باید در این خاک ثبت شوی.

 

هفتم ژوئن دوهزارویازده